من اعطانا حق اللجوء اليهم سنبني لهم قصورا وقت الحاجة الينا...
من اعطانا حق اللجوء اليهم سنبني لهم قصورا وقت الحاجة الينا...
اکبر اوجاع ... اوجاع الروح فرانز
........
وجود را متلاشی میکند و بشکل چین و چروک بر صورت ظاهر میشود خون را از رخسار میگیرد
موها رنگ می بازند وقامت خمیده میشود دستها میلزند و پا ها سست می
شوند
جدایی...چطور یک کلمه میتواند صاعقه باشد؟...!
با آن، روح ما محو میشود...
و رویاهایمان نشت میکنند...
چطور یک کلمه میتواند شادی شما را از بین ببرد...
و شما را به چاهی بیندازد که بوی مرگ میدهد؟
فقط دردی که تقریباً قلب شما را از هم میپاشد، در حالی که زنجیر شدهاید، نمیتوانید بلند شوید، به سختی پلک میزنید و چیزی جز سیاهی نمیبینید...
«جدایی یک زلزله عاطفی است که هیچ معیار یا مدرکی ندارد و پایان آن قتل بدون مقاومت است.»
«ما تحت تأثیر تب مطالعه، هذیان میگوییم، هیچ سرزنشی بر ما نیست.»
دردهایم را هر روز میشمارم و انها را از غبار پاک میکنم در کلکسیون مخصوص خود باز میگردانم و در گوشه ای مینشینم سرم را بین زانوهای سستم خم میکنم و چشم هایم را محکم میبندم و دستهایم را روی گوشم میفشارم تا هیچ صدای جز تبش قلبم را نشنوم و اجازه میدهم خاطرات جسم نحیفم را بدرند
........
أنني ما زلت احيا
خارج الموت البطيء
يك شب امد
من مجنون
به جنون افتادم